خاطراتی از فداکاری های شهدای دفاع مقدس

جوانمرد

شهید مهدی ابوطالبی نصرآبادی
ژاندارمری تفت می خواست او را دستگیر کند. یک شب دیروقت به در خانه ی ما آمدند و پس از بیرون کشیدن من، گفتند: « یا خودت بیا برویم یا پسرت را نشان بده... »
به آن ها گفتم: من از پسرم خبر ندارم و نمی دانم کجاست. اما خودم هر کجا که بخواهید، با شما می آیم.
مشغول بگو مگو بودیم که از پشت دیوار پیدا شد. وقتی جلو آمد و دیدم که اوست. از من پرسید: « این ها کی هستند و چه کار دارند؟»
گفتم: این ها آمده اند دنبال بچّه ام و حالا هم نیست.
بلافاصله با صدای بلند گفت: «بچّه اش منم. پسرش منم. با او کاری نداشته باشید.» و با این حرکت خود، میزان بالای جوانمردی و فداکاری خود را به اثبات رساند. (1)

نقش به سزا

شهید مرتضی فلاح
عملیّات کربلای پنج به اوج خود رسید. پس از رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده، گردان ما برای تثبیت مناطق فتح شده، اقدام کرد. چیزی نگذشته بود که متوجه شدیم از هر طرف به سوی ما گلوله می آید. فهیمدیم محاصره شده ایم. بچّه ها در آن تب و تاب عملیّات، کم تر احساس می کردند که محاصره شده اند. بالاخره با الطاف الهی و کمک امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و تلاش بی امان بچّه ها، محاصره شکسته شد. برادر مرتضی فلاح در آن هنگام، نقش بسزایی در انتقال مجروحین و شهدا داشت. در یکی از نقل و انتقال ها، خودروی او به آتش کشیده شد. خود از ماشین بیرون پرید. هنوز در فکر انجام مأموریت بود. یکی از شهدا را به دوش کشید و به طرف عقب حرکت کرد. تانک های دشمن با تیربار او را هدف قرار دادند. وی درحالی که جنازه ی شهیدی را بر دوش داشت، خود نیز به خیل شهدا پیوست. (2)

دو پا را تقدیم اسلام کرده ام!

شهید سید حسین هاشمی
پد یک، شاهد جانفشانی های زیادی بود. شاهد مقاومت ها و شاهد ایثارها. بچّه ها هم چنان از مناطق به دست آمده، دفاع می کردند. صدای انفجار، نزدیک بود. درست روی پل منفجر شد. از کنار نیزارها بیرون آمدم و سریع قایق را به محل انفجار رساندم. زخمی ها را سوار قایق کردم تا به عقب انتقال دهم، برادری با چهره ی برافروخته، مولایش امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را صدا می زد. متوجه محل جراحتش نشدم. اما دیدم که درد به خود می پیچد. گفتم: برادر! از چه ناحیه زخمی شده ای؟
گفت: « می گویند دو پایم را تقدیم اسلام کرده ام. »
بی اختیار گفتم: قبول است، ان شاء الله.
پس از چند لحظه به فکر افتادم. کجایش مجروح شده؟! دو پایش را داده؟!
برایم غیر قابل تصور بود. گاز قایق را گرفتم. در بین راه به عقب نگاه کردم تا درست او را نگاه کنم. او خنده بر لب، به وصال جانان رسیده بود. از دیگر مجروحان نامش را سؤال کردم؛ گفتند: « او سید حسین هاشمی بود.»(3)

ما می رویم، هر که دوست دارد بیاید!

شهید حاج حسن بهمنی
شهید حاج حسین اسکندرلو را خدا رحمت کند. زمانی که حسین شهید شد، به منزل ما آمد. وقتی آمد، ساعت ده صبح بود. تا بعدازظهر گریه می کرد. سرش را به دیوار می کوبید. هیچ کس قادر نبود که حاج حسین را آرام کند. بعد کم کم خودش آرام شد و تعریف کرد که: «در یکی از عملیّات ها باید می رفتیم و قله ای را که از لحاظ استراتژیکی مهم بود، فتح می کردیم؛ امّا به حدی آتش دشمن روی آن قله زیاد بود که بچّه ها همگی کُپ کرده بودند و واقعاً هم حق داشتند؛ چون کمترین حرکت نیروها را دشمن با آتش سنگین جواب می داد. ما هر چه تلاش کردیم که نیروها را بالا ببریم، بی فایده بود و آن ها حرکت نمی کردند. حاج حسن آمد وضعیت را پرسید. گفتم: حاجی! اوضاع این طوری است و کسی تکان نمی خورد.
حاج حسن اسلحه اش را گذاشت روی زمین و بدون اسلحه، از آن ارتفاع بالا رفت. نگاهی به نیروها کرد و خطاب به آن ها گفت: بچّه هاً! شما حق دارید! ولی ما بالا می رویم. هر کس دوست دارد، می تواند بیاید.
بعد پشتش را کرد به نیروها؛ آرام آرام از تپه بالا رفت. بچّه ها وقتی این صحنه را دیدند، تک تک بلند شدند و پشت سر حاجی بالا رفتند. بحمدالله قله را فتح کردیم. »
زمانی که در عملیّات فتح المبین مجروح شد، در همان اولین روزهای بستری شدنش در بیمارستان، از تخت پایین آمد و در حالی که دکتر به او اجازه نداده بود، به عملیّات رفت. بعد از عملیّات، در مراسم شهدای عملیّات که در مدرسه ی شهید مطهری برگزار شده بود، حاجی را زیارت کردم. بخیه هایش پاره شده بود. خون ریزی کرده بود. گفتم: شما باید دوباره در بیمارستان بستری شوید!
گفت: « من نمی توانم در یک عملیّات حضور نداشته باشم. »
هر زمان که از جبهه می آمد، می گفت: « یک فرصت دیگر از دست رفت. هنوز یک ناخالصی هست، ناخالصی زیاد است. »
در خاطرم هست که یک بار گفت: « معیار و محک خلوص این است که خداوند به انسان توفیق بدهد. »(4)

بشکه ها را نیمه شب، آب می کرد!

شهید عبدالعلی بهروزی
آب و هوای گرم و خشن خوزستان، به ویژه در مناطق شنی و کوهپایه ای، با تندبادهای تابستانی اش و نیز هجوم گسترده ی شن های روان، جدّاً آزار دهنده بود. کمبود مواد شوینده جهت شست و شوی لباس های عرق کرده و خاکی رزم آوران، بر بار مشکلات می افزود. روزی از آن روزگار، عبدالعلی را دیدم که در کنار منبع آب، پیراهن از تن بیرون آورده و آن را با آب خالی می شست. تعجّب کردم که چرا از مواد شوینده استفاده نمی کند. علتش را پرسیدم. در پاسخ تبسمی زد و گفت: « بگذار بماند برای دیگران. خودت که موقعیت منطقه را می دانی. هر روز باید لباس بشویی. آب خالص برای ما کفایت می کند.»
با دیدن چنین صحنه ای و شنیدن سخنان متواضعانه و ایثارگرانه ی آن شهید با صفا که آن زمان فرماندهی محور را به عهده داشت، شرمنده شدم.
تابستان سال 1360 بود و هوای شوش، گرم و توان فرسا. نه نسیمی بود و نه ابری و نه آبی. عبدالعلی به اتّفاق فرمانده ی شهید «پدر اولادی» با همّت و زحمت، یک حلقه چاه حفر کرده تا آب مورد نیاز منطقه را تأمین نماید. فاصله این چاه تا خط مقدم، در حدود 200 متر بود و من باید این فاصله را پیاده پیموده و بشکه ها را پر از آب کرده و به خط می آوردم. کم سن و سال بودم. جثه ی لاغری داشتم، ولی مشتاقانه این مسئولیت را پذیرفته بودم. بهروزی هم برای این که احساس و اشتیاق مرا نادیده نگیرد، حرفی نداشت.
صبحگاهان که برای آوردن آب به راه افتادم، چندین بشکه پر از آب را در فاصله ی 40 یا 50 متری سنگر می دیدم و نمی دانستم چه کسی آن ها را پر کرده است. شاید 15 یا 16 روز این مورد تکرار شد. در عجب بودم که این آب را چه کسی به این جا می آورد و در جستجوی کشف این راز برآمدم. چند بار ماجرا را به شهید گفتم و او عادی و آرام ولی با لبخند می گفت: « بابا این طور نیست. آخه چه کسی بشکه ها را پر می کند.»
چند روزی گذشت تا این که صبح زود از خواب برخاستم و مسیر خط مقدم تا چاه آب را زیر نظر گرفتم. نگاهم به صحنه ای دوخته شد. خدایا چه می بینم؟ این کیست که با بشکه های پر از آب به طرف ما می آید؟! بُهت زده شدم و احساسم برانگیخته شد.
آری! شهید بهروزی است. او می خواست وظیفه ی آبرسانی به عهده ی من باشد و من هم تصور کنم که کار مهمّی را انجام می دهم، امّا با این بدن نحیف، به رنج و مشقت نیفتم. بدین منظور، او که اهل نماز نیمه شب بود و تا اذان صبح نمی خوابید، بعد از اقامه ی نماز که من خسته و خُفته بودم، این گونه بار مرا بر دوش می کشید و این شرمساری را تا ابد برایم به یادگار نهاد. (5)

مرهون او هستیم

شهید مولوی فیض محمد حسین بُر
مولوی حسین بر در سال 1346، ما را به ادامه ی تحصیل و رفتن به پاکستان تشویق می کرد و مزایای آن را بر می شمرد. ما تحت گفته های شهید قرار گرفتیم، ولی پولی برای کرایه ی راه و مایحتاج دیگر نداشتیم. در آن زمان افراد کمی پیدا می شدند که پول کافی داشته باشند؛ به همین دلیل ارزش آن زیاد بود. ما نیز مثل بقیه ی مردم پول زیادی نداشتیم. شهید برای ادامه ی تحصیل به هر یک از ما 30 تا 40 تومان عنایت کرد که در بازگشت از تحصیلات به وی برگردانیم. از این رو ادامه ی تحصیل خود را مرهون ایثارگری و دلسوزی مولوی فیض محمد حسین بر می دانیم. به واقع این کار ایشان صدقه ی جاریه محسوب می شود و ان شاء الله در آخرت خداوند به ایشان پاداش این کارها را خواهد داد. (6)

جان فدا

شهیدحاج سید محمد فولادی
شهید سید محمد فولادی، خدمات ارزشمندی برای نظام مقدس اسلامی انجام داد. بیش از 50 تا 60 عملیّات شرکت کرد. از جمله کسانی بود که خود را به آب و آتش می زد و از هیچ چیز نمی هراسید. هر عملیّاتی که به بن بست می رسید و گره می خورد، ایشان حاضر بود جان خود را فدا کند ولی همسنگرانش را به هر شکل ممکن نجات دهد. روحیه ی شهادت طلبی عجیبی داشت و در عملیّات از جمله کسانی بود که دوست داشت شهید شود. (7)

تو بمان، من می روم!

شهید حسن امامدوست
من و شهید امامدوست مأموریت یافتیم که برویم به چابهار. هر دو آماده ی اعزام شدیم، ولی از آن جا که خانواده های ما در زاهدان آشنایی نداشتند، آن بزرگوار رفت و فرماندهی را متقاعد کرد که از ما دو تن یکی به مأموریت برود. آن گاه نزد من آمد و گفت: « برادر! چون تو فرزند داری و من ندارم. من به مأموریت می روم و تو سرپرست خانواده هایمان باش. (8)

کُت خود را به او پوشاند!

شهید گمنام
به همراه همسرم در خیابان راه می رفتیم. هوا سرد بود و باد تندی می وزید. جوانی را دیدم که کنار خیابان ایستاده بود و می لرزید. تا چشم همسرم به او افتاد، کت خود را درآورد و به او پوشاند وگفت: « حیف این جوان نیست که از سرما بلرزد. (9)

دستمالِ مرطوب

شهید عبدالله...
من با عبدالله دوره ی آموزش نظامی را می گذراندیم. شبی آماده باش بودیم. در آسایشگاه گاز اشک آور زدند. عبدالله دستمال مرطوبی به همراه داشت که می توانست با آن صورت و چشم های خود را بپوشاند، ولی دستمال را به من داد تا از آن استفاده کنم و آسیبی به من نرسد. (10)

نگهبانی به جای من

شهید رضالله
یک شب نوبت نگهبانی ما دو تا بود. من خوابیدم و او برای نگهبانی به سر پست رفت. وقتی از خواب بیدار شدم، به ساعت نگاه کردم. مدت ها از وقت نگهبانی من گذشته بود. نگران شدم. با عجله اسلحه ام را برداشتم و به موقعیت رفتم. با کمال تعجب دیدم رضا بدون آن که مرا از خواب بیدار کرده باشد، به جای من نگهبانی می دهد. (11)

پی نوشت ها :

1- سفیران عشق(1)، ص21.
2- ندای ارجعی، ص 58.
3- ندای ارجعی، ص 51.
4- یک ستاره از خاک، صص 29- 27.
5- چاووش بیقرار، صص 150- 149و 151- 152.
6- لاله و تفتان، ص 37.
7- لاله و تفتان، ص 103.
8- در آغوش دریا، ص 58.
9- گامی به آسمان، ص 131.
10- گامی به آسمان، ص 91.
11- گامی به آسمان ص 89.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.